سورمه



امشب رفتم به یک دورهمی در کافه ای در تهران برای کسانی که از ایران مهاجرت کرده بودند و بعد دوباره برگشته بودند. البته من شامل این دسته نمی شدم. ماجرا این بود که این رویداد را در تلگرام دیدم و برای یکی از دوستان نزدیکم که مصداق این رویداد بود فرستادم و بعد او اصرار کرد که با هم برویم.
ذهنیتم این بود که رویداد مختص کسانی است که این وضعیت در زندگیشان پیش آمده اما با رفتن به آنجا فهمیدم اشتباه کرده ام. حدود 25 نفر یا بیشتر بودیم که حدود یک سوم افراد جزء به وطن برگشته ها بودند. خیلی ها که قصد مهاجرت داشتند آمده بودند تا بفهمند چه مشکلی وجود داشته که این آدم ها برگشته اند و همانجا در سرزمین رویاها نمانده اند یا آنها که بین ماندن و رفتن مردد بودند آمده بودند تا دلیلی برای خودشان دست و پا کنند که بروند یا بمانند.
  مشکل اینجا بود که آنهایی که تجربه ای در این زمینه نداشتند گاهی بیشتر حرف زدند و حتی لحظاتی از جلسه شکواییه ها سر دادند از وضعیت امروز ایران. البته اشتباه است که بگویم مشکل این بود چون شاید دیدگاه همه آدم ها در بین گفتگوها ملایم تر شد. مثلا یک مرد جوان بود که خشم زیادی از همه چیز داشت. خشم در حرف زدنش موج می زد و فکر می کنم تا آخر جلسه با حرف هایی که شنید شاید آرام تر شد.
در اکثر نظرها اما یک مورد مشترک وجود داشت، خیلی ها نظر خود را جمع می بستند، آنچه خود فکر می کردند را تعمیم می دادند، قضاوت های سیاه و سفید می کردند و نسخه می پیچیدند و در تصور خودشان به جای دیگری مشکل داشتند. مثلا همین آقای عصبانی مدام همه ایرانی ها را به یک چوب راند و انواع صفات منفی را بهشان چسباند. خانمی که از کانادا برگشته بود گفت که زن ها نمی توانند دوری از خانواده را تحمل کنند و مردها می توانند. خانم دیگری که از آمریکا برگشته بود گفت که زن های ایرانی حاضر نیستند بابت برابری هزینه بدهند. و هیچکدام این آدم ها حواسشان نبود که نمی شود اینطور درباره همه ایرانی ها، همه زن ها یا همه هر قشر دیگری صحبت کرد.
خشم هم مزید بر علت بود. یکی از آقایان که از آلمان برگشته بود دلیل برگشتنش را احساس تعلق به ایران عنوان کرد بعد مثال زد که با خودش فکر می کرده اگر ایران به زیر آب برود و دیگر وجود نداشته باشد چه حسی خواهد داشت یا اگر مثل مردم سوریه از روی اجبار در کشور دیگری زندگی کند و این افکار ارزش ایران را برایش پررنگ کرده بودند. وقتی داشت حرف می زد یکی دیگر از آقایان از آن سوی سالن گفت که کاش برود زیر آب».  آقای دیگری گفت اگه تا دوسال دیگه خوب بشه این مملکت من می مونم وگرنه اگه بخواد پنجاه سال دیگه خوب می شه که من نیستم اصلا می خوام خوب نشه». به نظرم اینها همه از عصبانیت و نداشتن بود. حتی نمی توانم مطمئن بگویم نداشتن حس تعلق. خشم انقدر زیاد بود که جلوی همه چیز را می گرفت.  یکی از آقایان که موقتا  از آمریکا برگشته بود گفت که خیلی ها به دلیل خشم مهاجرت می کنند و خیلی از پل ها را پشت سرشان خراب می کنند اما بعد که خشمشان فروکش کرد از اینکه راه های برگشت را بسته اند پشیمان می شوند.
در بین صحبت های از به وطن برگشته ها چند نکته مشترک وجود داشت: غصه خوردن از اینکه چرا ایرانی ها مطالبه گر نیستند و اعتراض نمی کنند، چرا فکر می کنند کشورهای دیگر هیچ مشکلی ندارند، چرا مثل بسیاری از کشورها برای بهتر کردن زندگیشان ذره ذره تلاش نمی کنند، چرا نقاط مثبت سرزمینشان را نمی بینند و سختی های زندگی در سرزمینی دیگر را به حساب نمی آورند و چرا نقش خودشان را در تغییر وضعیت به رسمیت نمی شناسند. خیلی هاشان اعتقاد داشتند که در وضعیت فعلی خود مردم هم مقصرند و خیلی وقت ها مردم خودشان حال همدیگر را خراب می کنند، خودشان در صف ها درست نمی ایستند و حق هم را می خورند، خودشان بد رانندگی می کنند و جلوی هم می پیچیند و خیلی کارهای کوچک روزمره دیگر که می تواند شرایط را بهتر کند انجام نمی دهند.
جلسه جالبی بود. این گفتگوها با اینکه گاهی ممکن است عصبانی کننده و بی فایده به نظر برسند اما از نظر من به خصوص برای این روزهای ما بسیار لازم و مفیدند. این روزها ما خسته و خشمگینیم و این گفتگوها می توانند کمک کنند درست تر و شفاف تر مسائل را ببینیم، بیشتر به هم گوش بدهیم، صبورتر باشیم و به یکدیگر اجازه حرف زدن بدهیم. همین طور باعث می شوند بیشتر تحلیل کنیم و کمتر تک بعدی باشیم. این گفتگوها صلح می گسترانند.
 فکر می کنم ایده این جلسه از پادکست رادیو مرز درباره  بازگشت به ایران شکل گرفته بود. اگر این موضوع برایتان جالب است می توانید این پادکست را در ک

انال تلگرام رادیو مرز یا

سایر اپلیکیشن های پادکست  بشنوید.



من از دکتر فراریم. دقیقا نمی دونم از کی اینطور شدم ولی به مرور زمان انقدر اعتمادم به دکترها کم شد و برخوردهای بد از سیستم درمانی دیدم که خیلی سخت می رم دکتر. البته عادت بدیه چون به نظرم بهتره به جای فرار از دکتر بگردم و یه خوبشو پیدا کنم. به هر حال این فرار از دکتر باعث شد که سه هفته درگیر سرماخوردگی باشم که شاید خیلی هم بد نباشه و بهتون می گم چرا.
 هفته پیش بالاخره همراه میم که اونم از من گرفته بود دوتایی رفتیم و خودمون رو به درمونگاه چند کوچه بالاتر معرفی کردیم. دکتر یه پیرمردی بود که به نظر مهربون میومد ولی تو این دوره زمونه گول ظاهر مهربون رو نباید خورد. خلاصه دکتر معاینه کرد و نسخه نوشت و گفت آنتی بیوتیک داده و یه آمپول که الان باید بزنم. برای میم هم یه داروهای دیگه داد. 
میم رفت داروها رو از داروخانه گرفت بعد دیدیم برای آمپول من سرنگ ندادن و میم رفت داروخانه که سرنگ بگیره. من یه نگاهی به آمپول انداختم و اصلا آشنا نبود و نفهمیدم این چیه که الان باید بزنم. در نتیجه طبق معمول که چیزی رو نمی دونم رفتم سراغ گوگل. گوگل هم گفت این آمپول، کورتونه. من البته حالم بد بود ولی رو به موت نبودم و البته دوهفته دمنوش نخورده بودم که حالا کورتون بزنم، در نتیجه وقتی میم با سرنگ برگشت گفتم من به جای اتاق تزریقات باید دوباره برم اتاق دکتر. 
از دکتر پرسیدم چرا برام کورتون تجویز کرده و دکتر فرمود به دلیل آبریزش بینی. البته آبریزش بینی ام زیاد بود و سرفه می کردم و حالم خوب نبود ولی بازم به نظرم منطقی نمی اومد. گفتم دکتر کورتون ضرر نداره؟ گفت در این حد ضرری نداره و اینکه من بعد از زدن این آمپول سریع حالم بهتر میشه و توضیح داد مریض های روماتویید مقادیر زیادی کورتون می زنن و چیزیشون نمی شه و من از اینهمه مهربونی دکتر اون رو به شکل یک خاله خرسه بزرگ قهوه ای می دیدم و گفتم به هر حال من این رو نمی زنم اونم گفت که به هرحال بدن خودمه و هر کار دوست دارم می تونم انجام بدم که البته توضیح خوبی بود که آدم نباید اختیار بدن خودش رو به کسی غیر خودش بده، به خصوص این دکتر مهربون که می خواست من سریع خوب بشم.
یادمه یه زمانی در گذشته دکترها غیر از قرص و آمپول یه حرف هایی هم راجع به میوه ها و غذاهایی که برامون خوبه می زدن الان دیگه کلا همه اینها نیست و نابود شده و دکتر فقط به فکر سرعت در درمانه انگار ما در پیست مسابقه ایم و قراره زودتر برسیم به پوکی استخوان و هزار عوارض دیگه ی داروها که البته دکترها انگار نظری درباره شون ندارن و ترجیح می دن به جای عوارض درباره سرعت درمان حرف بزنن که در واقع درمان نیست و نابود کردن علایم بیماریه. 
خلاصه که هربار دکتر رفتن من مساوی با حس بدتری است که نسبت به دکترها پیدا می کنم. چی شد اون موجوداتی که یه زمانی برای کمک به نوع بشر این شغل رو انتخاب می کردن به این موجودات بی مسئولیت و بی تفاوت تبدیل شدن؟


سر کلاس استاد درباره گردشگری جنگ حرف می زند، می گوید مثلا همین راهیان نور اگر خوب اجرا می شد نمونه خوبی از گردشگری جنگ می بود.(در گردشگری جنگ یا War Tourism شما به دیدن مکان هایی می روید که به نوعی با جنگ در ارتباطند). استاد استرالیا را مثال می زند که هنوز کشته شدگان جنگ جهانی را چطور گرامی می دارند. 
بعد یکی از همکلاسی ها دستش را بلند می کند و می گوید خوب آنها واقعا جنگیده اند. استاد می گوید خوب ایرانی ها هم واقعا جنگیده اند. همکلاسی می گوید، خوب آنها که در جنگ جهانی کشته شدند افسر و عالی رتبه بودند نه مردم عادی. استاد می گوید اینکه بدتر است، اینکه مردم عادی جانشان را برای کشورشان بدهند ارزشمندتر نیست؟
 و من داشتم فکر می کردم چه بلایی سرمان آمده که انقدر همه چیزمان برایمان بی ارزش شده و مرغ همسایه غاز که نه دیگر طاووس است انگار. جنگ بقیه جنگ بود، کشته شده های بقیه ارزشمندند و مردم عادی ما که جانشان را گذاشتند کف دستشان ارزش ندارند.

 از آن همکلاسی عصبانی بودم و حالم آن روز بد بود، ولی بعدتر فکر کردم رفتارهای همه این سال ها اینطور ذهن همکلاسی من و امثال او را مسموم کرده. وقتی راهیان نور بدون برنامه ریزی  با بودجه های کلان و به زور اجرا می شود، هدفش تبلیغ است نه جذب گردشگر و هیچ سودی هم به مناطق جنگ زده سابق نمی رساند، وقتی سی سال از جنگ برای تبلیغات ی و خفه کردن عده زیادی از مردم استفاده می شود، وقتی نام همه میدان ها و خیابان ها و گذرها می شود شهید ولی جوری رفتار می شود که شهید از ذهن مردم رخت برمی بندد، وقتی سهمیه هایی به خانواده شهدا تعلق می گیرد که تبعیض آمیز است فقط برای تبلیغ، ولی از آن طرف یارانه دارو برای جانباز شیمیایی قطع می شود و کسی نمی فهمد، این دورویی و ریاکاری طولانی مدت و دامنه دار، این مصادره کردن شهید به نفع یک گروه و دسته و بهره برداری های مالی و غیرمالی از آن،  نتیجه اش می شود حرف های احمقانه ی همکلاسی من که شاید توی کله دیگرانی هم شبیهش باشد ولی به زبانش نیاورند. طفلک آنها که برای این مملکت جان دادند به امید ایرانی بهتر و آبادتر.
اولین چیزی که باید از بین برود همین دورویی و دروغگویی است تا شاید بعد بشود باقی چیزها را نجات داد. 


*از حافظ


امروز موقع تماشا کردن یه برنامه، مهمون برنامه تاریخ تولدش رو گفت. سال تولد مامان بود. بعد مجری برنامه گفت آهان یعنی سه سال دیگه می شه شصت سالتون. 

اصلا حواسم نبود که مامان داره شصت سالش می شه. خیلی غصه خوردم. کاش مامان باباها هیچوقت پیر نمی شدن.


مشغول گذراندن یک دوره ام که به مدرکش نیاز دارم اما مطالب دوره هم بسیار مهم است و مورد نیاز. گذراندن دوره چند ماه طول می کشد و هفته ای سه جلسه باید بروم. برایم جالب و غم انگیز است که ما حتا وقتی از سن مدرسه مان گذشته است و دیگر چوب کسی بالای سرمان نیست چقدر می توانیم مانند بچه مدرسه ای ها از نمره کم بترسیم و امتحان چقدر برایمان مهم و همچنان ترسناک است. یعنی در دوره ای که خودمان پول داده ایم، به اختیار خودمان ثبت نام کرده ایم و به اطلاعات کلاس ها نیاز داریم باز هم فکر می کنیم وای نمره ام کم نشود». حتا تقلب می کنیم برای نمره بیشتر و وسواس داریم که نمره کم باعث خراب شدن مدرکمان نشود!
 سیستم آموزش پرورش ما البته که در این وضعیت مقصر اصلی است اما ما آدم بزرگ های مختار چرا حواسمان نیست که آب به آسیاب این سیستم نریزیم؟ چرا وقتی می توانیم چیز دیگری باشیم باز هم خودمان را در همان جعبه از پیش تعیین شده محصور می کنیم و چرا خودمان را در حد یک عدد یعنی نمره ای که می گیریم کوچک می کنیم؟ وای به حال بچه های ما اگر ما پدر و مادرشان هستیم.


مدت زیادیه که اینورا نیومدم. بارها شد که اومدم چیزی بنویسم و جلوی خودم روگرفتم. نخواستم بیام از وضع موجود و ناراحتی ها و قیمت دلار ناله کنم. به نظرم غر زدن یا گلایه کردن دردی از ما دوا نمی کنه. فکر کردم بد کردن حال همدیگه فقط ناامیدتر و منفعل ترمون می کنه. راه حل به نظرم اینه که آینده رو از خودمون نگیریم و امید داشته باشیم. هم ما هم ملت های دیگه خیلی وقت ها تو سختی و جنگ و ناراحتی و اتفاقات بد بودن ولی دنیا هیچوقت تموم نشده. گاهی مردم کشورها تونستن مشکلات رو حل کنن و گاهی هم نه. کشورها شکست خوردن یا پیروز شدن، تجزیه شدن و از بین رفتن یا با هم متحد شدن. پس زندگی بعد از بدترین روزها و هولناک ترین اتفاقات ادامه داشته. بعد از حمله مغول یا 28 مرداد 32 باز مردم زندگی کردن. پس باید امید داشت و هر کس هر جا که هست ادامه بده و سعی کنه آدم بهتری باشه و فردا رو در حد خودش بهتر از امروز بسازه. ژاپن بعد از بمب اتم یا اروپا بعد از جنگ جهانی بهتر از قبل شدن و سعی کردن راه های صلح و قانون و پیشرفت رو پیدا کنن. ما هم اگر می خوایم پیش بریم باید تجربه های دیگران رو بخونیم ولی راه حل های خودمون رو پیدا کنیم. حقیقتا فکر می کنم یکی از بهترین کارهایی که این روزها باید انجام بدیم تاریخ خوندنه، تاریخ ایران و جهان. تاریخ پیشرفت یا از بین رفتن کشورها، تجزیه شدن یوگسلاوی یا اتفاقات جنگ های جهانی. فکر می کنم مهمه که مغزهای قوی داشته باشیم تا بتونیم خودمون، خانواده هامون، دوستامون و کشورمون رو نجات بدیم و تغذیه مغز کتاب خوبه.

چندتا کتاب هم معرفی می کنم:

استبداد (بیست درس قرن بیستم) از تیموتی اسنایدر
کتاب جمع و جور و کوچیکیه ولی بسیار مهمه

گیرنده شناخته نشد
یک داستان کوچیک و جمع و جور از نشر ماهی که برای دونستن اینکه چی میشه که شستشوی مغزی داده میشیم و بینمون تفرقه می افته و بعد جنگ ها راه می افتن دید خوبی بهمون می ده

بالکان اکسپرس
یک کتاب خوشخوان و نسبتا کم حجم درباره تجزیه یوگسلاوی. مهمه از این نظر که تفرقه اندازی های قومی همیشه در کشور ما بوده و بهتره بیشتر درباره اش بدونیم. گرچه ما و یوگسلاوی قابل مقایسه نیستیم ولی در مثل مناقشه نیست.

اما کسانی که کتاب های قطور می خونن

صلحی که همه صلح ها را بر باد داد و

دکترین شوک به نظرم کتاب های خیلی خوبی هستن. 
البته که این روزها خدا رو شکر کتاب های خیلی خوبی در بازار کتاب هست و باید بیشتر وقت گذاشت و استفاده کرد.

پ.ن: دلم برای اینجا تنگ شده بود.





فقط تا فردا ساعت 19 فرصت دارید این فیلم را ببینید. توصیه می کنم حتما این کار را بکنید و یکی از مفاخر این مملکت را بیشتر بشناسید. عواید فروش این فیلم به

فرهنگنامه کودکان و نوجوانان تعلق می گیرد که آن هم یکی از کارهای کارستان این سرزمین است. فیلم را می توانید از طریق موبایل، تبلت یا کامپیوتر شخصی تان از

سایت هاشور ببینید و مظمئنم لذت خواهید برد.

پیوندهای مرتبط:

پروژه کارستان




1. برد تیم ملی فوتبال ایران مبارک. دیدن باهم بودنمان و شادیمان در کنار هم، باید یادمان بیاورد که آخرش ما همه مان ایران را دوست داریم و پیروزی ایران حال همه مان را خوب می کند.
2. بیلبورد اوج هم تغییر کرد و نشانی از این بود که اعتراض نتیجه می دهد، حالا برای بعضی چیزها با همین سرعت و برای بعضی چیزها دیرتر و سخت تر. سعی کنیم حساس باشیم و سکوت نکنیم. 




من هیچوقت اهل ورزش نبودم. بچه ساکت و خجالتی بودم که خیلی جنب و جوش نداشت. بیشتر وقت ها یک جا پنهان می شدم و کتاب می خواندم. ورزش برایم مثل یک وظیفه یا مسئولیت جدی بود که علاقه ای به آن نداشتم به خصوص که هیچوقت نمی توانستم بارفیکس بروم و همین برایم مثل یک شکست و سرخوردگی بود. ورزش جدی گرفته نمی شد و هیچکس درباره اش طوری حرف نمی زد که برای سلامت ما ضروری است. یک درس بود که خیلی هم برایش تره خورد نمی کردند و قرار نبود جزیی از زندگی ما باشد یا مثل ریاضی تحویلش بگیرند. کل سال یک جوری می گذشت تا برسد به امتحان دراز و نشست و بارفیکس یا حداقل فقط همینش در ذهنم مانده. غیر از اینها زمان دبیرستان چون باید یک ورزش گروهی انتخاب می کردم و قدم بلند بود به سمت بسکتبال کشیده شدم که برای بدن غیر ورزیده و روحیه ی خجالتی من بیش از حد خشن بود.
خلاصه من و ورزش هرگز قرابتی با هم نداشتیم تا رسیدیم به حوالی سی سالگی و من در سازمانی کار می کردم که برای دیدن مدیر باید از پله بالا و پایین می رفتم و آن وقت بود که فهمیدم چندتا پله ی ناقابل نفس مرا می گیرد. از خودم خجالت کشیدم و به فکر پیری و کوری ام افتادم و فکر کردم که ای دل غافل با این وضع تا ده سال دیگر نمی توانم از جایم تکان بخورم. این بود که آن روزها رفتم و در یک باشگاه برای کلاس ایروبیک ثبت نام کردم. برنامه ام این شده بود که هفته ای سه جلسه بعد از کار بروم ایروبیک. دلیل ایروبیک رفتنم هم تصور فضای شادی بود که ازش داشتم و فکر می کردن روحیه ام را خوب می کند اما مدت زیادی طول نکشید که بفهمم باشگاه و ایروبیک خیلی با من جور نیستند یا در واقع من با آنها جور نبودم.
 مربی های باشگاه همه دختران جوان زیبا و خوش اندام و پرانرژی بودند که لابد قرار بود شبیه آنها بشویم. هر جلسه لباس ها و کفش های مارک می پوشیدند که با جلسات قبل متفاوت بود و مهمتر از همه استاد گرفتن اعتماد به نفس زن ها درباره بدن هایشان بودند. به یکی می گفتند شکمش بزرگ است، دیگری رانهایش را باید آب می کرد و وزن آن دیگری زیادی زیاد بود. روزی که رفتم و گفتم برای این آمده ام که قدرت جسمانی ام بیشتر شود انگار حرف غریبی زده بودم. خلاصه هر کس حتما ایرادی در بدنش  داشت و باید آن ایراد را برطرف می کرد. اینجا هم که همه ادعا می کردند رشته تحصیلی شان تربیت بدنی بوده و مدرک مربیگری دارند هیچ صحبتی درباره سلامتی و ارتباط ورزش با آن نبود. ما قرار بود مانکن های زیبایی شویم شبیه مربی هایمان.
غیر از آن من که جلسه اولی بود که به باشگاه می آمدم باید کنار کسی که دو ماه یا ده ماه بود ایروبیک کار می کرد تمرین می کردم و مربی توقع داشت به اندازه همان همکلاسی های باتجربه تر بتوانم حرکات را تکرار کنم. با منی که با وجود ساعت کار غیرمعمولم از آن کله شهر می آمدم باشگاه و کلی پول داده بودم طوری رفتار می شد که انگار مادرم مرا فرستاده و مربی باید تا حد امکان نگذارد من از زیر ورزش در بروم!  ورزش در باشگاه به معنی فشار بود برای زیبا شدن و به قیمت از بین رفتن اعتماد به نفس و حس خوب داشتن. یکی از مربی ها هر هفته دور کمر و وزن شاگردهایش را می گرفت و من استرس و آشفتگی را در چشمانشان می خواندم وقتی منتظر بودند وزن و دور شکمشان بهشان اعلام شود. خلاصه که بعد از یک دوره عطایش را به لقایش بخشیدم و سعی کردم در شهر بیشتر پیاده روی کنم تا کمتر به اعصابم فشار بیاید.
اما بالاخره امسال به فکر افتادم که فکری به حال جسم خسته ام بکنم. چند نفر از دوستان نزدیکم از جمله مامان بهم گفته بودند یوگا با روحیات من جور است. خیلی این حرف را جدی نگرفته بودم. از پیلاتس هم تعریف شنیده بودم. بالاخره با کمی سرچ یک کلاس یوگا دور و برمان پیدا کردم و رفتم کلاس یوگا. از آن روز حدود سه ماه می گذرد و فکر می کنم یکی از بهترین کارهایی بوده که در طول زندگیم انجام داده ام. حرف مامان و آن دوستان کاملا درست بود. البته که مربی و باشگاه هم حتما خیلی مهمند. یک محیط آرام، ساده و بدون حاشیه، که در آن بیشتر از همه روی سلامت و آرامش آدم ها تاکید می شود و نه هیچ چیز دیگر و مدام به آدم ها گفته می شود خودشان را باید با خودشان مقایسه کنند و آرام آرام و با در نظر گرفتن تفاوت های فردی پیشرفت خواهند کرد و حرکات را راحت تر انجام خواهند داد. بدون آهنگ های عجیب و غریب و سر و صدا، بدون لباس ها و آرایش های مختلف و حرف زدن های وسواسی راجع به هیکل و قیافه. بدون ترازو و بدون نابود کردن اعتماد به نفس آدم ها و ایجاد انواع حس های منفی درباره بدنشان. از همه مهم تر و متفاوت تر خودآگاهی است که یوگا با خودش می آورد و به شما یاد می دهد خیلی بیشتر از قبل به خودتان، بدنتان، طرز ایستادن و نشستن و راه رفتنتان و افکارتان توجه کنید. گاهی فکر می کنم چقدر با بدنم و خودم بدرفتار بوده ام و چقدر خودم را ندیده ام و هنوز هم خیلی جای کار دارم.
در تجربه من یوگا جایی بود که ورزش و سلامتی بالاخره بهم رسیدند و اعتماد به نفس و فردیت آدم ها مهم و باارزش شد. خلاصه که من از جلسه دومی که از کلاس یوگا بیرون آمدم دستم به هر کسی رسیده بهش توصیه کرده ام برود یوگا و باید به شما هم همین توصیه را بکنم.
یوگا برای بچه ها و نوجوان ها هم برگزار می شود و خوشبخت است آن کودک یا نوجوانی که خانواده اش نامش را در این کلاس ها می نویسند و یوگا بخشی از زندگی اش می شود. گرچه ماهی را هر وقت از آب بگیریم تازه است.




سال نو مبارک.
این مدت بیشتر از هر کاری خبرهای سیل را مرور می کردم. در مسافرت هم همین وضعیت بود و البته مجبور شدم دیرتر برگردم چون بعضی راه ها بسته بودند. امیدوارم همه دست به دست هم دهیم شرایط را آسان تر کنیم. فکر نمی کنم غر زدن دردی را دوا کند. بهترین این کار شاید این است که غیر از فرستادن کمک های نقدی و غیر نقدی اگر تخصصی داریم که به کار سیل زده ها می آید آستین بالابزنیم و برایشان انجام دهیم یا درباره اش بنویسیم و آگاهی رسانی کنیم. باید تلاش کنیم کمک های نقدی و غیر نقدیمان هم تنها مختص به این روزها نباشد. زندگی سیل زده ها از بین رفته، خیلی ها زمین های کشاورزی و دام هاشان را از دست داده اند که یعنی درآمدشان تحت تاثیر قرار گرفته است. اگر به خودمان تعهد دهیم و هر مبلغی هر چند کم را اما تا چند ماه و به طور مرتب به سیل زده ها اختصاص دهیم کمک بزرگی خواهد بود.
بحث های زیادی در فضای مجازی درباره اینکه دولت باید کمک کند و نه مردم مطرح شده است اما من فکر می کنم هیچ چیز غیر از حال خوش هم وطن نباید برایمان در اولویت باشد همان طور که اگر ما سیل زده بودیم همین انتظار را داشتیم.
مطلب دیگری که زیاد در فضای مجازی می بینم توپیدن به دولت به خاطر سیل است. فکر می کنم می شود به خاطر مدیریت آب، ساخت جاده و مسکن در مسیر رودخانه ها، جاده کشی و زدن تاسیسات نفت در تالاب و عدم رعابت مسائل محیط زیستی به دولت و حتی تمام دولت های پیش از این بسیار انتقاد کرد اما به خاطر سیل، نه. سیل همه جا ممکن است اتفاق بیفتد. در عین حال واقعیت این است که ما مردم هم تفکر محیط زیستی نداریم و این مسائل را جدی نمی گیریم و در الویت هامان جایی ندارند و غیر از محیط زیستی های متخصص که فعلا هیچ جایی در سیستم ندارند و برخی از آنها هم در زندان به سر می برند هر کس دیگری هم اگر در سیستم بود احتمالا همین تصمیم های اشتباه را می گرفت. همین حالا هم برخی می خواهند از آب گل آلود ماهی بگیرند و بر طبل سدسازی و انتقال آب می کوبند.
 امیدوارم آگاهی ما بیشتر شود، هوشیارتر باشیم و مسائل محیط زیستی جز مطالبات اساسی مان قرار بگیرد و بفهمیم که محیط زیست و توجه به آن روی همه ابعاد زندگی ما تاثیر گذار است. شاید سال 98 را باید سال تلنگر محیط زیستی نامگذاری کنیم.
از کشاورزی سررشته ای ندارم اما با توجه به مشکلات زیادی که برای کشاورزان و دامداران به وجود آمده امیدوارم آنهایی که تخصص دارند  راهکار ارائه دهند که چطور باید این وضعیت را مدیریت کرد. لینک چند مطلب مرتبط درباره سیل و کشاورزی را می گذارم، شاید کسانی باشند که در این مورد سررشته داشته باشند و ترجمه شان کنند یا ایده بگیرند و بیشتر در این باره بنویسند و اطلاع رسانی کنند.
 


http://agriculture.vic.gov.au/agriculture/emergencies/recovery/farm-and-land-recovery-after-floods

https://www.soils.org/files/science-policy/caucus/briefings/farming-after-flood.pdf

https://www.nrdc.org/experts/ben-chou/floods-droughts-and-agriculture

https://www.oecd-ilibrary.org/agriculture-and-food/mitigating-droughts-and-floods-in-agriculture_9789264246744-en



تبعیض می تواند خیلی خیلی آب زیر کاه باشد. یعنی ممکن است فکر کنیم که اصلا تبعیضی در کار نیست یا انقدر با آن تبعیض زندگی کرده باشیم که باورمان شده باشد زندگی اصلا همین شکلی است و شکل دیگری وجود ندارد یا شکل دیگرش اشتباه، زشت یا عجیب است.

آن شب رفته بودیم مهمانی. سه زوج بودیم و یک مجرد. دوتا از این زوج ها بچه های کمتر از یکسال داشتند. اگر از خود این زوج ها یا از کسانی که از بیرون می شناختندشان می پرسیدید می گفتند به برابری معتقدند و خیلی همه چیز عالی است و تبعیضی در کار نیست. مردها به همسرانشان کمک می کنند و زن ها حقشان پایمال نمی شود و بچه داری بین پدر و مادر تقسیم می شود. از آن آقای مجرد هم اگر می پرسیدید می گفت که به حقوق ن احترام می گذارد و همه اینها را باور دارد.

در عمل اما آن شب مردها نشستند تمام مدت فیفا بازی کردند و زن ها غذا پختند، میز را چیدند، میز را جمع کردند، ظرف ها را شستند، چای دم کردند و ریختند، هندوانه قاچ کردند و ظرفش را هم گذاشتند جلوی مردها. وقتی هم که یکی از مردها خیلی برای جمع کردن میز اصرار کرد زن ها قسمش دادند که عمرا  بگذارند او میز را جمع کند. 

در تمام این مدت زن ها به طور موازی حواسشان به بچه ها هم بود، باهاشان بازی کردند، شیرشان را دادند، غذایشان را درست کردند، غذایشان را دادند و خواباندندشان. بی انصاف نباشم، مردها هم در زمان های بین دو بازی گاهی با بچه ها بازی کردند. مثلا یکی از پدرها آمد با بچه اش بازی کرد و بغلش کرد و وقتی  بو از بچه بلند شد کفت اَه اَه» و بچه را داد بغل مادر و مادر بدو بدو رفت پوشک بچه را عوض کند و پدر رفت سراغ ادامه فیفا. 

بعد نشستیم راجع به زندگی های بی تبعیضمان حرف های خوشحال کننده زدیم و این قربان دختر کوچولویش رفت و آن قربان پسر کوچولویش و گقتند ببین چقدر رفتار دخترها و پسرها از بچگی با هم فرق دارد و معلوم است که این پسر است و آن دختر و من داشتم به همه نمایش های اینچنینی  فکر می کردم که ما از ابتدا برای بچه هایمان بازی می کنیم و حتی متوجه اش هم نمی شویم و می گذاریم به حساب تفاوت ذاتی دخترها و پسرها و لابد بعدتر زن ها و مردها.



ما مدام فراموش می کنیم، هم ماجراهای خوب و هم اتفاقات بد را از یاد می بریم. البته که می گویند فراموشی خوب است وگرنه چطور می توان با انواع و اقسام دردهای مهیب زندگی کنار آمد؟ اتفاقات تلخ یا مرگ عزیزان را چطور می شود تحمل کرد؟ اما روی دیگر ماجرا وقتی است که فراموشی زندگی را بی رنگ و بو می کند و ما را تبدیل می کند به یک ناراضی همیشگی. مثلا وقتی می گوییم یاد کودکی بخیر و می خواهیم به دوران خوش کودکی برگردیم. یادمان رفته است که چقدر و چرا در آرزوی بزرگ شدن بودیم. یادمان می رود که مشکلات دوران کودکی شاید الان مسخره به نظر برسند ولی در زمان خودشان بزرگترین مشکلات ما بودند. ما به کودک بامزه دوست و فامیل نگاه می کنیم و حسرت می خوریم به  بی خبری او از دنیا و مشکلاتش و فکر می کنیم کودکی یعنی همین بی خبری. یادمان می رود ناراحتی یا گریه های مامان یا دعواهای مامان بابا چقدر وقتی بچه بودیم برایمان بزرگ بود. یادمان می رود چقدر گاهی حس کوچکی و حقارت می کردیم و چقدر وابسته و بی پناه بودیم. یادمان می رود یک خرابکاری چه اضطرابی را در پی داشت یا مدرسه رفتن چه درد سنگینی بود. دوران نوجوانی را از ذهنمان پاک کرده ایم احتمالا به خاطر تمام مشکلات ریز و درشتش. مسخره شدن ها، زشت بودن ها، لباس های بدرنگ و گشاد مدرسه، مدرسه رفتن ها، سرویس سوار شدن ها کله سحر وقتی در خیابان پرنده پر نمی زد، صف بستن ها در حیاط سرد مدرسه چله زمستان، از جلو نظام ها، قیافه خانم ناظم، مقنعه چانه دار پوشیدن ها، همه چیزهایی که در مدرسه ممنوع بود،  همه اجازه هایی که برای هر کاری مجبور بودیم بگیریم، همه جاهایی که نمی توانستیم برویم، همه کارهایی که نمی توانستیم بکنیم، عاشق شدن های نوجوانی با آن تب و تاب بیمار گون و احساس درک نشدن و تنهایی شدید. ما آرزوی بزرگ شدن داشتیم تا از همه اینها فرار کنیم تا اجازه مان دست خودمان باشد و آزاد باشیم و بتوانیم لباسی که می خواهیم بپوشیم و مو رنگ کنیم و ابرو برداریم و با پسری که دوست داریم هرجا دلمان خواست برویم و روی حرف بزرگترها حرف بزنیم و خیلی کارهای دیگر بکنیم و بشویم آن کسی که دلمان می خواهد.
یکی دیگر از این ماجراهای فراموشی مجردی و متاهلی است. خیلی از متاهل ها از متاهلی می نالند چون یادشان رفته چرا ازدواج کردند. همه آن بگیر و ببندهای داخل خانواده پدر مادرهایشان، که با شدتی کمتر در جوانی هم ادامه داشت. هنوز چک شدن برای هر جا رفتن، با چه کسی رفتن، سفرهای محدود، استقلال و آزادی محدود و احساس تنهایی. چرا آدم ها عاشق می شوند؟ چرا آدم ها دنبال زوج می گردند؟ چون نیاز به توجه و عشق و دیده شدن و درک شدن دارند. چون نیاز به با هم بودن و با هم حرف زدن دارند. چون ما نیاز داریم که تنها نباشیم و بدانیم که کسی همیشه با ماست حتی اگر در لحظه با مانیست. بعد اما عاشق می شویم و ازدواج می کنیم و همه این دلایل را از یاد می بریم و فکر می کنیم چه کسی این تصمیم احمقانه را گرفت؟ چرا خودمان را گیر انداختیم؟ داریم از مزایای ازدواج استفاده می کنیم، زندگی خودمان را داریم و از قبل آزادتر و مستقل تر شده ایم، اما چیزی از آن قبل» در خاطرمان نمانده. تصمیم های خودمان را می گیریم و شرایط بد هم می دانیم که کسی در این دنیا به ما متعهد است و هوایمان را دارد اما باز چیزی که به خودمان می گوییم درباره نیمه خالی لیوان است. بماند که آنهایی که دلایلشان از ابتدا برای ازدواج اشتباه بوده یا شناخت خوبی نسبت به یارشان نداشته اند واقعا ممکن است گرفتار کابوسی شوند که خلاصی از آن راحت نیست.
کل ماجرا اما این است که هر وقت می خواهیم به عقب برگردیم و دوره دیگری را زندگی کنیم بدانیم داریم امروز را از دست می دهیم. بدانیم احتمالا چیزهایی را فراموش کرده ایم. بدانیم داریم خوبی های امروز را کوچک و خوبی های دیروز را بزرگ می کنیم در حالی که زندگی انقدر تغییر نکرده است و ما در کودکی و بزرگسالی در تنهایی و با دوستان امروزمان همیشه مشکلاتی داشته ایم و البته خواهیم داشت. خوبی های زندگی را اگر گاه گاه به خود یادآوری نکنیم ممکن است نتوانیم لذت و استفاده ای که باید را از آن ببریم و روزهایمان را در خاطرات گذشته و حسرت های بی پایان خواهیم سوزاند.



چند وقت پیش داشتم عکس های یکی از روستاهای خراسان رو نگاه می کردم. یک پسر بچه تو عکس بود که رو شلوارش نوشته بود adidas. حس عجیبی بود. این حس که این شلوار نباید پای این بچه باشه و همین طور اون دمپایی های پلاستیکی. تو عکس های دیگه اغلب زن ها زیر چادرهای سیاهشون لباس های سوزن دوزی داشتن و پیرمردها لباس هاشون محلی بود. گرچه اغلب،  دمپایی های پلاستیکی پاشون بود. بعد فکر کردم به خودمون که تو شهر زندگی می کنیم. چطور ما می تونیم هر محصول خارجی یا هر لباسی که روش به یه زبون دیگه چیزی نوشته شده بپوشیم ولی یه بچه تو روستا نتونه این کار رو بکنه؟ چرا برام عجیب نیست که ما هم هر روز لباس هایی می پوشیم که متعلق به ما نیستن؟ به هر حال از بین رفتن لباس های محلی اول از شهرها شروع شده و البته به همین دلیل هم برامون عادی تره چون سال ها به این وضعیت عادت کردیم، ولی رسیدنش به روستاها احتمالا اجتناب ناپذیره مگر اینکه فکری به حال خودمون بکنیم. به خصوص که اول از همه این ما شهری ها بودیم که روستایی ها رو مسخره کردیم و دهاتی» رو به یک فحش تبدیل کردیم. الان نباید خیلی ناراحت کننده یا عجیب باشه که کسی نخواد دهاتی باشه یا هیچ علامتی از هیچ روستایی با خودش داشته باشه.  اینجوری می شه که کم کم زبان ها، لهجه ها و لباس ها از بین می رن و آخرین بازماندگان انواع هنرها و صنایع دستی تو روستاها می میرن و جوون هایی که به خاطر دهاتی بودن مسخره شدن و به خاطر تو روستا زندگی کردن بی امکاناتی کشیدن شغل پدرها و مادرها رو ادامه نمی دن و رخت و لباسشون رو جمع می کنند و میان به شهر تا دیگه دهاتی نباشن.



دوستی دارم که رازی دارد و این راز به طریقی بدون اینکه بخواهم به گوش من رسیده است و آن دوست از این موضوع بی خبر است. بعد هر از چندگاهی که با هم حرف می زنیم او از دوره ای از زندگیش حرف می زند که خیلی سخت بوده ولی ادامه نمی دهد که چرا و چطور و من هربار می دانم از چه حرف می زند و او نمی داند که من می دانم و من هر بار از این دانستن خودم و ندانستن او معذب می شوم.  این روزها سوال اخلاقیه من از خودم این است که باید به او بگویم همه چیز را می دانم یا بگذارم در همین توهم آرامش بخشش بماند؟


چند وقت پیش پادکست رادیو مرز گوش می دادم، موضوعش درباره غیرتهرانی ها بود. رادیو مرز هربار موضوعی انتخاب می کند که محل اختلاف بین آدم هاست و ممکن است باعث فاصله بین آنها شود.
ذهن ما برای ساده سازی همه چیز  دسته بندی هایی بسیار سطحی از مسائل انجام می دهد  و باعث می شود که به تدریج ما مساله ساده شده را به عنوان واقعیت بپذیریم در حالی که واقعیت ندارد یا در خوش بینانه ترین حالت تنها قسمتی از واقعیت است. مثلا اینکه مردها یا زن ها جور خاصی فکر یا رفتار می کنند، یا نسبت دادن صفت هایی خاص به قوم یا مذهبی خاص. این کلیشه ها ساده به نظر می رسند اما در واقع  می توانند بسیار خطرناک باشند چون با استفاده از آنها می توان  حق آدم های زیادی را پایمال کرد یا حتی شعله های جنگ را برافروخت.
در پادکست آخر رادیو مرز که درباره غیرتهرانی ها و مشکلاتشان است یکی از مخاطبین چیزی گفت که قبلا درباره اش فکر نکرده بودم. صحبت بر سر شهری مثل تبریز بود که در آن خیلی ها با هم به زبان ترکی حرف می زنند و بعضی ها حتی ممکن است فارسی متوجه نشوند. این دوست گفت کسی که می خواهد برای یک مدت طولانی به شهری برود که اغلب مردم آن شهر به زبان دیگری صحبت می کنند باید زبان آن شهر را یاد بگیرد.
این جمله باعث شد فکر کنم به اینکه واقعا چرا اینطور نیست؟ در ایران زبان های دیگری غیر از فارسی صحبت می شوند. ترکی، کردی، عربی یا گیلکی چندتا از این زبان ها هستند اما هیچ جایی برای یادگیری این زبان ها وجود ندارد. ما وقتی می خواهیم به کشور دیگرای برویم حتما چند وقت یا چند سال زمان می گذاریم و زبان آنجا را یاد می گیریم اما چرا چنین نگاهی به شهرهای مملکت خودمان نداریم؟ تازه برعکس ما ممکن است کسی را که ترکی یا کردی یا هر زبان دیگری صحبت می کند پایین تر از خودمان بدانیم یا اشتباهاتش را در زبان فارسی مسخره کنیم بدون اینکه در نظر بگیریم در واقع فارسی زبان دوم اوست و زبان دومش را با تسلط زیادی صحبت می کند و ما هم ممکن است یک زبان دوم را با اشتباه و با لهجه حرف بزنیم. حتی بدتر از این، مثلا در شهری مثل اهواز که خیلی از مردم عرب زبان هستند هیچ راهنمای عرب زبان یا تابلو به زبان عربی وجود ندارد. من شاهد این بوده ام که مادربزرگی که اصلا فارسی بلد نبود نتوانست منظورش را به مسئولین پرواز منتقل کند و کسی هم نبود که کمک کند. حتی این روزها که عراقی های زیادی وارد کشور می شوند هم این وضعیت تغییری نکرده است. به نظرم یک دلیلش این است که ما ایرانی ها خیلی یاد نگرفته ایم تنوع و تکثر را بپذیریم و با اینکه کشور بسیار متنوعی از لحاظ قومی و زبانی هستیم ولی راه درست برخورد با این تنوع را نیاموخته ایم. نتیجه همه اینها می تواند خیلی بد و تلخ باشد چون در ناآگاهی و عدم انعطاف پذیری ما همان کلیشه های قومی می توانند رشد کنند و در زمان نزاع یا تعارض می شود از این کلیشه ها سواستفاده کرد و مردم را به جان هم انداخت. برای اینکه چنین اتفاقی نیفتد باید از هم درک بیشتری پیدا کنیم و تنوع قومی را به رسمیت بشناسیم و به زبان ها و لهجه های دیگر با احترام نگاه کنیم.
 امیدوارم روزی در کنار کلاس های انگلیسی و فرانسه و آلمانی و ترکی استانبولی بشود ترکی تبریز و عربی خوزستان و کردی را هم یاد گرفت.

رادیومرز در ساندکلود

رادیومرز در ناملیک

رادیومرز در پادبین



چند وقت پیش روز جهانی قهوه بود. یکی از این استوری های اینستاگرام پرسیده بود بار اولی که قهوه خوردین یادتون میاد؟» من بهش فکر کردم و یادم نیامد. بعد فکر کردم به اینکه چرا یادم نیست؟ یا چرا برایم مهم نبوده که یادم باشد؟

 یک کودک کوچک حدود یک ساله دور و بر من هست. می بینم که چطور اولین بارهاش نه تنها پدر و مادرش بلکه ما را هم سر ذوق می آورد. اولین بلند شدن، اولین قدم ها، اولین کلمات. همه اولین هایش بی نهایت مهم و شیرینند. اما انگار جایی در مسیر بزرگ شدن فراموش می کنیم که از اولین بارها سر ذوق بیاییم یا شاید پدر و مادرمان فراموش می کنند و ما یاد می گیریم. ممکن است حتی وقتی در حال تجربه یک اولین هستیم حواسمان به آن نبوده باشد. ذوقی نکنیم و برای همین هم امروز فراموش کرده باشیم. اولین های خلافند که بیشتر در ذهن می مانند مثل اولین سیگار یا اولین بوسه یا اولین آغوش اما بقیه اولین ها انگار زیر خروارها لحظه دیگر مدفون شده اند.

فکر نمی کنم چاره ی ندیدن این اولین ها و ذوق نکردن ها آرزوی زندگی دوباره باشد (چیزی که بعید است به آن برسیم) فکر می کنم چاره اش ذوق کردن برای اولین های از اینجا به بعد است. از یک سنی به بعد شاید تجربه اولین ها نه تنها برایمان هیجان آور نیست بلکه مضطربمان می کند. از جایی به بعد انگار دلمان می خواهد همه چیز آشنا و در دسترس باشد اینجاست که باید یادمان بیفتد اولین بار ها قرار بوده پر از شور زندگی باشند و حالمان را بهتر کنند. روزگاری اینطور بوده اند و امروز هم ما می توانیم آن کارکرد را دوباره بهشان ببخشیم. خلاصه که می شود به جای آرزوی زندگی از دست رفته را کردن از اینجا به بعد را زندگی کرد و شروع کرد به آفریدن اولین ها. پا را از دایره امن فراتر گذاشت و چیزهایی را تجربه کرد که قبلا تجربه ای ازشان نداشته ایم. می شود یک عالم اولین پیدا کرد و ساخت و ذوق کرد و البته این بار فراموش نکرد.


آدم کم کم بعد از سی سالگی می فهمد که باید آرام تر بود و آدم ها را بیشتر دوست داشت. تا حدی می تواند پشت چهره آدم ها را ببیند و به تنهاییشان و کمبودهاشان پی ببرد چون قبلش به تنهایی و کمبودهای خودش پی برده است. آدم می فهمد یک لبخند ممکن است برای پوشاندن خشم یا غم باشد و پشت یک فریاد ممکن است ترس و بغض نهفته باشد. می فهمد آدم ها پیچیده اند و هر چیزی از آنچه می بینید به شما دورتر است چون فقط قسمتی از کل ماجراست.

بالا رفتن سن انگار آدم را مهربان تر می کند با خودش و دنیا. آدم می فهمد بخشش چیز به درد نخوری نیست و می شود همه چیز را به خاطر داشت ولی ارتباط ها را قطع نکرد. اصلا آدم می فهمد ارتباط ها به چه درد می خورند. مامان همیشه می گفت باید همه آدم ها را نگه داشت و این حرف از نظر من اشتباه ترین حرف دنیا بود. هنوز هم نمی گویم کاملا با آن موافقم اما مامان را می فهمم. آدم از سنی به بعد کم کم مرگ عزیزانش را می بیند یا مرگ عزیزان دوستانش را و بیشتر پی می برد که فرصت کم است و هر کسی که امروز هست ممکن است فردا نباشد و مرگ یک اتفاق واقعی و تنها رویداد بدون راه حل جهان است. انقدر مرگ آدم های زیر چهل سال زیاد شده که  حتا مرگ فردا ممکن است در خانه خودش را بزند یا نزدیکترین دوستانش را. نه اینکه بگویم از فردا برویم همه را ببخشیم چون اعتقادی به ببخشش بی قید و شرط ندارم ولی به نظرم باید به آدم ها فرصت داد برای بخشیده شدن و به خودمان فرصت بدهیم برای آرام شدن و برای زندگی کردن.

 آدم انگار از جایی به بعد کم کم می فهمد که زندگی به خودی خود مهم است حتی اگر هیچ موفقیت عجیب و غریب یا اتفاق بزرگی تویش نیفتد. از یکجایی به بعد آدم دلش برای همین روزمرگی هایی که به دیده تحقیر بهشان نگاه می کند تنگ می شود غذا خوردن، لباس پوشیدن، قدم زدن، حرف زدن با یک دوست یا دیدن پدر و مادرش یا چت کردن با برادر و خواهر.

خلاصه که نمی دانم به خاطر شروع پاییز است یا سنم که یکسال بهش اضافه شده یا چه که امشب این آرامش سکرآور وجودم را گرفته و حس می کنم می شود با کائنات در صلح بود. امیدوارم این احساس دیر بپاید.


شهریور ماه من است. ماه به دنیا آمدن خودم و بعضی از عزیزترین هام. از اول شهریور حالم خوب است تا آخرش. انگار که ایام شهریوریه برای من پر از لذت و جشن باشد. اینکه محرم افتاده وسطش هم چیزی را عوض نمی کند. به هر حال محرم هم برای من پر از نوستالژی های شیرین است. مثل نذری گرفتن ها، مسجد رفتن های بچگی، شربت زعفران خوردن ها، دیگ های  همسایه مادربزرگ که در سرتاسر خیابان چیده می شد و صبح فردا  قیمه امام حسین اختصاصی می آوردند در خانه مادربزرگ، به رسم همسایگی. سیاه پوشیدن ها، سینه زدن ها، پشت سر هیئت راه رفتن ها که در همان بچگی هم بیشتر شبیه یک مراسم لذت بخش بود تا عزاداری و غمی تویش نبود. نوحه هایش هم زیبا بود حتی، نه مثل حالا که صدای دوبس دوبس نوحه گوش و روان را می خراشد.

اما شهریور، ماه من. ماهی که هوا انگار بویی دارد و حالی که مدام می گوید پاییز زیبا نزدیک است. رنگی شدن خیابان ها را نوید می دهد. آفتاب و باد بازی می کنند توی ایوان، روی میز ِداخلِ ایوان سایه روشن است. حتی پرنده ها انگار حالشان بهتر است. گرما دیگر نفس گیر نیست، مطبوع است. و هر روز امید باران هست. به پایانش هم که نزدیک می شوم سیل تبریک ها و آدم هایی که از دور و نزدیک بهم می گویند به فکرم هستند و دوستم دارند حالم را خوبتر می کند. یادم می اندازد توی این دنیا تنها نیستم، مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست»، خیلی چیزهای خوب دیگر هم هست، مثل دوست های خوب و خانواده مهربان.

شهریور یک امشاسپند زرتشتی است. امشاسپندان از صفات پاک اهورا مزدا هستند. شهریور کدام صفت است؟ شهریاری، پاسدار فَر و پیروزی شهریاران دادگر و یاور بینوایان و دستگیر مستمندان. اما هیچکدام اینها هم که نباشد شهریور را فقط به خاطر خودم دوست دارم. به خاطر همه آنچه که در این سال ها تحربه کرده ام و همه دوستانی که مثل سرمایه اندک اندک دور خودم جمع کرده ام و شهریور مرا به یاد همه آنها می اندازد و همه این سی و چند سال زندگی.


 

دور و برمان تازگی ها بچه های کوچک زیاد شده اند. نسل ما یکی یکی شاید باتاخیر دارند پدر و مادر می شوند. پدر و مادری کردن دوست هایم را رصد می کنم و تاثیری که بچه هایشان از هر حرف و حرکتشان می گیرند. می بینم هر حرف و حرکت کوچکی چطور توسط بچه ها تقلید می شود. حتی در بچه های بزرگتر می بینم که طرز حرف زدن و لحنشان شبیه  پدر  یا مادرشان شده.

 یکی از بچه های دور و برمان که تازه یکسالش تمام شده شب ها خیلی دیر به خواب می رود چون شغل پدرش طوری است که خیلی دیر به خانه می آید و بچه بیدار می ماند تا پدر را ببیند و با او بازی کند و بعد بخوابد. من فکر می کنم به بعدها که ممکن است این عادت در بچه بماند و مثلا بچه دیگر بشود آدم بزرگی که دوست دارد شب ها بیدار بماند و صبح ها بخوابد. بعد به این فکر می کنم که هزاران مورد این شکلی هست که در دو سال اول زندگی برایمان اتفاق افتاده و ما به آن عادت کرده ایم و الان اصلا تصوری نداریم که فلان عادت یا فلان روش چرا در ما به وجود آمده و شاید هیچوقت هم نتوانیم بفهمیم و بعد احساس ترس می کنم.

انسان اینطوری است، از بی کنترلی بر زندگیش می ترسد. توی یکی از کتاب های دانشگاه آزمایشی بود که فرد را هیپنوتیزم می کردند و بهش می گفتند وقتی از هیپنوتیزم بیرون آمد برود پنجره را باز کند. فرد از هیپنوتیزم خارج می شد و می رفت پنجره را باز می کرد. بعد انگار چیزی درونش بهش می گفت چرا پنجره را باز کردی؟ و شاید این سوال می ترساندش که باید دلیلی وجود داشته باشد. او برای اینکه احمق به نظر نرسد یا حالش بهتر شود یک دلیل بی خودی می آورد، مثلا می گفت هوا گرم است یا خفه است، تا حس کند روی این لحظه کنترل دارد، حس کند خودش به خواست خودش پنجره را باز کرده یا در واقع تصور اینکه دلیلی دیگری داشته باشد برایش ممکن نبود یا دلش نمی خواست فکر کند که ممکن است بی دلیل یا تحت تاثیر چیزی که نمی داند چیست کاری را انجام داده باشد.

همه ما اینطور هستیم. در روز هزاران کار انجام می دهیم که ممکن است دلیلش تربیت پیش از دوسالگی، ژنتیک یا یک خاطره  فراموش شده در ضمیر ناخودآگاهمان باشد. اعتقاداتی داریم که ممکن است با هیچ منطقی جور در نیایند و معلوم نیست از کجا بهشان رسیده ایم اما در زندگیمان جاری اند و حتی یک لحظه فکر کردن به اینکه اینها ممکن است اصلا انتخاب ما نباشند و از جایی وارد زندگیمان شده باشند که نمی دانیم کجاست ترسناک است. این بی اختیاری روی زندگی ما را آسیب پذیر و شکننده می کند. به نظر می رسد خیلی وقت ها بیشتر از آنکه فکر می کنیم هیچ جیز در دستمان نیست ما اما مدام تلاش می کنیم پیش خودمان احمق به نظر نرسیم و برای خودمان و زندگیمان دلایل بهتر و قانع کننده تری دست و پا کنیم.


دیشب بعد از مدت ها یاد وبلاگ هایی کردم که خیلی سال پیش می خواندمشان و همین طور وبلاگ های سابق خودم. خیلی عجیب است که انسان در برابر گذشته اش قرار بگیرد. یک زمانی به ما می گفتند آن دنیا که رفتید اعمالتان مثل فیلم برایتان پخش می شود و کارهای بدتان را بهتان نشان می دهند. آن وقت ها کمی غریب بود، حالا اما با وجود اینترنت خیلی هم عجیب نیست به خصوص وقتی اینهمه ردپا از خودت باقی گذاشته باشی، افکار و طرز فکر و عواطفت را می توانی در چندین سال پیش ببینی. می بینی برعکس آنچه فکر می کنی خیلی هم عوض نشده ای و برخی اعتقادات و حرفهایت همان هاست که قبلا هم داشته ای یا از پختگی و درستی برخی حرف هایی که در جوانی و خامی زدی تعجب می کنی و چقدر به دلت می نشیند.

دنیای وبلاگستان قبلا دوست داشتنی تر و عجیب تر بود. الان خیلی ها به اینستاگرام و تلگرام کوچ کرده اند. قبلا یک رازآلودگی در این دنیا بود و یک عمق بیشتر. آدم ها از زوایای پنهان زندگی هاشان یا عقایدشان بیشتر می نوشتند. نوشته ها بلندتر و جذاب تر و پخته تر بود، تحلیل های بیشتری داشت و برایش وقت بیشتری گذاشته شده بود.

دیشب به  وبلاگ 35 درجه سر زدم. آن وقت ها از روابط عاطفی و جنسی اش می نوشت و چقدر خوب می نوشت.  تعجب کردم که هنوز همانجاست. یک مثلی درباره رفقای خوب هست که مثل ستاره توی آسمان هستند حتی اگر ما آنها را نبینیم. آنها همانجایند و هر وقت لازمشان داشته باشیم به کمکمان می آیند. داستان بعضی وبلاگ ها هم انگار اینطوری است برای منی که یک زمانی تفریحم خواندن وبلاگ های مختلف بود. خوابگرد هنوز هم هست خدا رو شکر. آن وقت ها غیر از مطالب خودش از لینک هایی که می گذاشت چقدر مطالب خوب می خواندم. آق بهمن رفت به اینستاگرام با اسم واقعیش. یادش بخیر توی ماجراهای 88 خبرها را از وبلاگش می گرفتیم وقتی هنوز هیچکدام از این شبکه های اجتماعی نبودند و ما در استرس دانستن با بسته شدن همه راه های خبر به غیر از وبلاگ او جای دیگری نداشتیم برویم. به گیس طلا هم سر زدم یک سال است چیزی ننوشته لابد جای دیگری دارد می نویسد. از نوشتنش مطمئنم، آدمی که به نوشتن معتاد است نمی تواند کلا ننویسد.  خیلی وبلاگ ها هم یا نیست و نابود شدند یا مثل خانه ارواح آخرین تاریخ به روز رسانی شان متعلق است به چند سال قبل. از تاریخ به روزرسانیشان یک ترس مبهم من را فرا می گیرد. گاهی فکر می کنم اگر صاحب یک وبلاگ بمیرد هیچوقت از مرگش با خبر نمی شویم ،مگر اینکه معروف باشد و با اسم خودش بنویسد.

خیلی سال پیش یک وبلاگ هم بود به نام من پیامبرم، فکر کنم همین بود. دانیال نامی می نوشتش. دلنشین و شاعرانه بود. اصلا آدرس ویلاگش یادم نیست که بدانم هنوز هست یا نه. آدم فکر نمی کند سال ها بعد ممکن است روزی دنبال وبلاگی که دوستش داشته بگردد. اصلا آدم به تغییرات زمانه فکر نمی کند. مثل ماجرای نوار کاست و سی دی و دی وی دی و فلش و پادکست است. کی ممکن است از قبل به اینهمه تغییر فکر کرده باشد. اما اتفاق می افتد و ما هم کم کم با آن سازگار می شویم. دنیای اینترنت هم همینطور است. اینترنت دایال آپ با آن صدای عجیب وصل شدنش و سرعتی که آن وقت ها خیلی نمی فهمیدیم کم است و خیلی سایت ها که فیلتر نبود و بعدتر فیلتر شد و شبکه های اجتماعی جورواجور از یاهو سیصد و شصت و اورکات تا حالا که رسیده ایم به واتس اپ و اینستاگرام. یک چیز دیگری هم بود به نام گوگل رید که فید وبلاگ هایی که دوست داشتیم می ریختیم آنجا و در زمان فیلتر شدن بلاگر و وردپرس خیلی به دادمان رسید و هیچوقت نفهمیدم گوگل چه مشکلی باهاش پیدا کرد که حذفش کرد. آن وقت ها در یاهو چقدر چت می کردیم و حیفم می آید از خیلی از مکالمه هایی که نمی دانستم باید نگهشان داشت و در فضای بی در و پیکر اینترنت ناپدید شدند.

یک نفر باید بنشیند تاریخ اینترنت در ایران را بنویسد و تاریخ روابط عاطفی داخل چت ها را. برعکس خیلی ها من فکر نمی کنم ارزشش از نامه های عاشقانه ی پدران و مادرانمان کمتر باشد. یک نفر باید بنشیند زبان چت هایمان را هم توضیح بدهد و آن فینگیلیش نوشتن ها با خلاصه های خاص خودمان. تاریخی که حالا اثری هم شاید ازش نمانده باشد و در قرن بیست و یک جایی در فضای عجیب اینترنت گم شده یا نیست و نابود شده باشد. یک نفر باید بنشیند تاریخ فیلترینگ در ایران را بنویسد. چقدر فراز و فرود که نه، فقط فرود داشت این یکی. آن وقت ها که فیس بوک هنوز فیلتر نبود یا ما در بلاگر و وردپرس می نوشتیم و بعد همه یکی یکی فیلتر شدند. یک سایتی هم بود به نام بالاترین. شاید هنوز هم باشد. به مطالب نمره می دادند و مطالب محبوب تر می آمد بالا و بیشتر خوانده می شد و آنهم فیلتر شد بعدها.

 

توی وبلاگستان پر از آدم های عمیق بود که با مطالبشان دنیا را بهتر شناختم و به خصوص از زن بودن بیشتر خواندم. وبلاگستان دنیایی بود که زن ها می توانستند درباره خودشان بیشتر بگویند کاری که قبلا خیلی کمتر می شد انجام داد. از عشق ها، بوسه ها، ترس ها، محدودیت ها، خشونت های پشت درهای بسته خانه ها، و همه چیزهایی که نمی شد درباره اش راحت حرف زد.

وبلاگستان قسمتی از خاطرات من است و شاید قسمتی از شخصیت مرا هم شکل داده باشد. من واقعا یک عاشق اینترنت هستم به خاطر همین فضای چند صدایی و چند بعدی که به ما داد برای ثبت آنچه نمی شد گفت. برای دادن تریبون به آدم های معمولی. برای پراکندن انواع نظرها و عقاید.

 

بعضی وبلاگ هایی که می خواندم و هنوز هستند یا آدرس جدیدشان را به خاطر همین خاطره بازی پیدا کردم اینجا می گذارم و شاید به تدریج این لیست را کاملتر کنم.

شما هم می توانید از وبلاگ هایی که باهاشان خاطره دارید بگویید و حالشان را بپرسید و ببینید هنوز زنده  اند یا نه.

 

خوابگرد

35درجه

گیس طلا

یک پزشک

 

کمانگیر

ناتور

خواب بزرگ

تجربه های آزاد


این مطلب را یادتان هست که نظرتان را پرسیدم؟ خوب من بالاخره تصمیمم را گرفتم و گفتن را انتخاب کردم. خواستم شما را هم از نتیجه مطلع کنم. دست آخر بعد از فکر و م، آن پند هرچه بر خود نمی پسندی بر دیگران نپسند» را انتخاب کردم. فکر کردم اگر جای دوستم بودم می خواستم همه چیز را به من بگوید، دلم نمی خواست در یک آرامش دروغین بمانم. پس همین راه را رفتم  و نتیجه خیلی بهتر از نتظار من بود.

اینطور انتخاب ها البته با همه م ها و رایزنی ها در نهایت کاملا فردی است. اغلب اوقات ما برای بسیاری از تصمیم گیری هایمان کاملا تنها هستیم و در تصمیم گیری های اخلاقی شاید از همیشه تنهاتر. و می دانید، فکر می کنم جواب، خیلی وقت ها در عمق ذهنمان حاضر و آماده است اما شجاعت کافی را برای پذیرفتنش نداریم. در واقع می پرسیم و م می کنیم و فکر می کنیم برای جمع کردن شجاعتمان و آخر سر برمی گردیم به همان جواب ته ذهنمان که رو در رو شدن در برابرش ابتدا برایمان سخت بوده است.


این روزها بحث چند همسری داغ شده. خیلی ها عصبانیند و خیلی ها هم انگار اصرار دارند عصبانی ها را عصبانی تر کنند. کوچک زاده نماینده سابق مجلس که خدا می داند چرا همچین کسی باید نماینده مردم باشد عکس برخی از ن سرشناس را در صفحه اینستاگرامش منتشر کرده و گفته اینها چون زشتند با چند همسری مخالفند. علی مطهری گفته چند همسری به حل یک معضل اجتماعی می پردازد و اضافه کرده اگر چند همسری  را قبول نکنیم به معنای این است که عده ای از بانوان حق تاهل محروم می شوند چون تعداد بانوان بیشتر از آقایان است.  اینکه عده ای مثل او فکر می کنند که می شود با این توجیهات چند همسری را توجیه کرد نشان از این دارد که دید روشنی از مردم ندارند یا فکر می کنند مردم فقط عده ی خاصی از مردها هستند. علی مطهری همین طور گفته اتفاقاً بشر امروز بیشتر از بشر دیروز به این حکم نیازمند است و  این سوال را در ذهن ایجاد می کند که منظورش از بشر زن ها هم هستند یا نه، و اگر ماجرا برعکس بود و مردها بیشتر از ن بودند چه راهکاری پیشنهاد می کرد.

 در قرن بیست و یک پیشکش کردن ته مانده ی یک مرد به زن ها با عبارت محروم شدن از حق تاهل» زننده است. زن ها انتخابگرند و خیلی هاشان ممکن است با اراده و اختیار خودشان نخواهند متاهل باشند و اصلا قرار نیست کسی به هر قیمتی متاهل شود تا سطح تسترون جامعه ذکور را پایین بیاورد. اما زننده تر از آن مردهای معمولی دور و برمان هستند که با شوخی های سخیف و احمقانه به این وضعیت دامن می زنند. مردهایی که مطمئنا هیچگاه قرار نیست زن دوم اختیار کنند اما فکر می کنند باید درباره اش شوخی کنند یا مثل یک خروس سینه جلو دهند و این را یک حق مردانه بدانند.

یک گروه خانوادگی داریم با آدم های معمولی قشر متوسط که فکر نمی کنم مردهایش هیچوقت بخواهند همسر دوم داشته باشند یا شاید هم می خواهند و جرات ابرازش را به صورت جدی ندارند. چند روز پیش  این گروه پر شده بود از همین شوخی های احمقانه. شوخی هایی کاملا زن ستیزانه و آزار دهنده که جرمش به اندازه همان نماینده ایست که علنا از چند همسری با هزار توجیه دفاع می کند.

فکر می کنم باید شروع کنیم و اول از همه تکلیفمان را با همین مردهای معمولی دور و برمان روشن کنیم. بعد هم ببینیم چطور به نمایندگانی رای داده ایم که نه تنها نیمی از جمعیت را جز بشر» نمی دانند بلکه با آنها سر عناد و ستیز دارند.


عیدها می رفتیم شهرستان خانه بابابزرگ مامان بزرگ. همه فامیل هم جمع می شدند آنجا. بازار برنامه های نوروزی هم داغ بود و خیلی وقت ها دسته جمعی می نشستیم به سریال دیدن. بعد بابابزرگ ساعت اخبار که می شد بی توجه به همه ما که میخ سریال بودیم کانال را عوض می کرد و می گذاشت روی اخباری که یکساعت قبل تر از یک شبکه دیگر همان ها را شنیده بود.

 آن وقت ها خیلی حرص این اخلاق بابابزرگ را می خوردم. در دیکتاتوریش شکی نبود و البته نمی فهمیدم در یکساعت چه خبر جدیدی ممکن است پخش شود و آنقدر مهم باشد که به خاطرش ما نتوانیم بفهمیم دختر و پسر سریال امشب تا چه مرحله ای پیش می روند.

حالا اما کاملا بابابزرگ را برای اصرارش به شنیدن همه خبرها درک می کنم. البته که هنوز به نظرم جز دیکتاتورترین آدم های روزگار بود ولی وقتی خودم دیروز مدام اخبار را چک می کردم و امشب مدام به ایسنا سر می زنم (البته که نمی شود به جای زیادی سر زد)  مگر خبری از وصل شدن اینترنت گذاشته باشد، و همه اتفاقات دیروز تا حالا،  بهم می گویند که ما در سرزمینی زندگی می کنیم که هر دقیقه ممکن است همه چیز در آن زیر و رو شود. این نه تنها برای نسل ما که برای نسل پدربزرگ های ما و پدران آنها هم صادق بوده است


 

این تئاتر یک دوست است که به سختی توانسته تئاترش را روی صحنه ببرد اما از شانس خورده به ماجراهای اخیر و هیچ وسیله ای برای تبلیغ در اختیار ندارد.

امیدوارم کمک کنید تا این تئاتر که زحمت چند جوان است دیده شود.

در این اوضاع تنها کاری که ازم برمی آید همین است.


اول اینکه دسترسیم به بیان از اینترنت وای فای از دیروز قطع شده.

دوم، الان فهمیدم

احکام بدوی محیط زیستی ها صادر شده. لعنت بهتون که انقدر ترسویید و گذاشتید الان که شبکه های اجتماعی قطعه تا کسی بهتون اعتراض نکنه.

سوم، این زخم ها هیچوقت خوب نمیشه. 


دیشب با چند دوست دورهم جمع بودیم. روی موبایل یکی از بچه ها یک پروکسی برای آیفون آمد، از یک دوست. فقط یکنفر در جمع آیفون داشت. پروکسی را زد و بعد همه یکی یکی به عزیزانشان تصویری زنگ زدند. یکی به خواهرش در اروپا زنگ زد، دیگری به برادرش در کانادا، یکی هم چند روز بود آمده بود سفر و  زن و بچه اش را در شهرستان ندیده بود. مثل قدیمها شده بود که یکنفر توی محل تلفن داشت و همه جمع می شدند خانه اش و تلفن هاشان را می زدند. چقدر اینترنت فاصله هایمان را کم کرده بود و چقدر این روزها بینمان فاصله انداخته اند و دلمان را فشرده اند. 


 

این تئاتر یک دوست است که به سختی توانسته تئاترش را روی صحنه ببرد اما از شانس خورده به ماجراهای اخیر و هیچ وسیله ای برای تبلیغ در اختیار ندارد.

امیدوارم کمک کنید تا این تئاتر که زحمت چند جوان است دیده شود.

در این اوضاع تنها کاری که ازم برمی آید همین است.


یک قانونی باید بگذراند برای همه نماینده ها، دولتی‌ها، وکلا، وزرا، حضرات، و همه این دوستانی که نفسشان از جای گرم بلند می شود و جیبشان به پول نفت و مالیات ما وصل است. این دوستان باید مم شوند به رفت و آمد با وسایل حمل و نقل عمومی. مطمئنم از فردایش خیلی چیزها تغییر می کند. اما خوب سوال این است که کی این قانون را تصویب کند؟ مثل این ماجرای شفاف سازی حقوق هاست، یا شفافیت آرا و مثال‌های دیگری که ذهنم یاری نمی‌کند. ولی مهم تر این است که مطالبه‌اش به  وجود بیاید. این روزها که مردم در مترو و اتوبوس به قولی فشار قبر را تجربه می کنند شاید بیشتر حساس شوند به اتومبیل هایی با چراغ  ال‌ای‌دی دار جلوی شیشه شان که بی بازخواست از خط بی‌آر‌تی عبور می‌کنند یا وضعیت حمل و نقل عمومی. بماند که مردم فعلا از غم و عصبانیت خشمشان را سر هم خالی می‌کنند. اما کم کم این خشم راهش را پیدا می کند به سمت کسانی که باید.


دیشب با چند دوست دورهم جمع بودیم. روی موبایل یکی از بچه ها یک پروکسی برای آیفون آمد، از یک دوست. فقط یکنفر در جمع آیفون داشت. پروکسی را زد و بعد همه یکی یکی به عزیزانشان تصویری زنگ زدند. یکی به خواهرش در اروپا زنگ زد، دیگری به برادرش در کانادا، یکی هم چند روز بود آمده بود سفر و  زن و بچه اش را در شهرستان ندیده بود. مثل قدیمها شده بود که یکنفر توی محل تلفن داشت و همه جمع می شدند خانه اش و تلفن هاشان را می زدند. چقدر اینترنت فاصله هایمان را کم کرده بود و چقدر این روزها بینمان فاصله انداخته اند و دلمان را فشرده اند. 


 

این تئاتر یک دوست است که به سختی توانسته تئاترش را روی صحنه ببرد اما از شانس خورده به ماجراهای اخیر و هیچ وسیله ای برای تبلیغ در اختیار ندارد.

امیدوارم کمک کنید تا این تئاتر که زحمت چند جوان است دیده شود.

در این اوضاع تنها کاری که ازم برمی آید همین است.


دیشب بعد از مدت ها یاد وبلاگ هایی کردم که خیلی سال پیش می خواندمشان و همین طور وبلاگ های سابق خودم. خیلی عجیب است که انسان در برابر گذشته اش قرار بگیرد. یک زمانی به ما می گفتند آن دنیا که رفتید اعمالتان مثل فیلم برایتان پخش می شود و کارهای بدتان را بهتان نشان می دهند. آن وقت ها کمی غریب بود، حالا اما با وجود اینترنت خیلی هم عجیب نیست به خصوص وقتی اینهمه ردپا از خودت باقی گذاشته باشی، افکار و طرز فکر و عواطفت را می توانی در چندین سال پیش ببینی. می بینی برعکس آنچه فکر می کنی خیلی هم عوض نشده ای و برخی اعتقادات و حرفهایت همان هاست که قبلا هم داشته ای یا از پختگی و درستی برخی حرف هایی که در جوانی و خامی زدی تعجب می کنی و چقدر به دلت می نشیند.

دنیای وبلاگستان قبلا دوست داشتنی تر و عجیب تر بود. الان خیلی ها به اینستاگرام و تلگرام کوچ کرده اند. قبلا یک رازآلودگی در این دنیا بود و یک عمق بیشتر. آدم ها از زوایای پنهان زندگی هاشان یا عقایدشان بیشتر می نوشتند. نوشته ها بلندتر و جذاب تر و پخته تر بود، تحلیل های بیشتری داشت و برایش وقت بیشتری گذاشته شده بود.

دیشب به  وبلاگ 35 درجه سر زدم. آن وقت ها از روابط عاطفی و جنسی اش می نوشت و چقدر خوب می نوشت.  تعجب کردم که هنوز همانجاست. یک مثلی درباره رفقای خوب هست که مثل ستاره توی آسمان هستند حتی اگر ما آنها را نبینیم. آنها همانجایند و هر وقت لازمشان داشته باشیم به کمکمان می آیند. داستان بعضی وبلاگ ها هم انگار اینطوری است برای منی که یک زمانی تفریحم خواندن وبلاگ های مختلف بود. خوابگرد هنوز هم هست خدا رو شکر. آن وقت ها غیر از مطالب خودش از لینک هایی که می گذاشت چقدر مطالب خوب می خواندم. آق بهمن رفت به اینستاگرام با اسم واقعیش. یادش بخیر توی ماجراهای 88 خبرها را از وبلاگش می گرفتیم وقتی هنوز هیچکدام از این شبکه های اجتماعی نبودند و ما در استرس دانستن با بسته شدن همه راه های خبر به غیر از وبلاگ او جای دیگری نداشتیم برویم. به گیس طلا هم سر زدم یک سال است چیزی ننوشته لابد جای دیگری دارد می نویسد. از نوشتنش مطمئنم، آدمی که به نوشتن معتاد است نمی تواند کلا ننویسد.  خیلی وبلاگ ها هم یا نیست و نابود شدند یا مثل خانه ارواح آخرین تاریخ به روز رسانی شان متعلق است به چند سال قبل. از تاریخ به روزرسانیشان یک ترس مبهم من را فرا می گیرد. گاهی فکر می کنم اگر صاحب یک وبلاگ بمیرد هیچوقت از مرگش با خبر نمی شویم ،مگر اینکه معروف باشد و با اسم خودش بنویسد.

خیلی سال پیش یک وبلاگ هم بود به نام من پیامبرم، فکر کنم همین بود. دانیال نامی می نوشتش. دلنشین و شاعرانه بود. اصلا آدرس ویلاگش یادم نیست که بدانم هنوز هست یا نه. آدم فکر نمی کند سال ها بعد ممکن است روزی دنبال وبلاگی که دوستش داشته بگردد. اصلا آدم به تغییرات زمانه فکر نمی کند. مثل ماجرای نوار کاست و سی دی و دی وی دی و فلش و پادکست است. کی ممکن است از قبل به اینهمه تغییر فکر کرده باشد. اما اتفاق می افتد و ما هم کم کم با آن سازگار می شویم. دنیای اینترنت هم همینطور است. اینترنت دایال آپ با آن صدای عجیب وصل شدنش و سرعتی که آن وقت ها خیلی نمی فهمیدیم کم است و خیلی سایت ها که فیلتر نبود و بعدتر فیلتر شد و شبکه های اجتماعی جورواجور از یاهو سیصد و شصت و اورکات تا حالا که رسیده ایم به واتس اپ و اینستاگرام. یک چیز دیگری هم بود به نام گوگل رید که فید وبلاگ هایی که دوست داشتیم می ریختیم آنجا و در زمان فیلتر شدن بلاگر و وردپرس خیلی به دادمان رسید و هیچوقت نفهمیدم گوگل چه مشکلی باهاش پیدا کرد که حذفش کرد. آن وقت ها در یاهو چقدر چت می کردیم و حیفم می آید از خیلی از مکالمه هایی که نمی دانستم باید نگهشان داشت و در فضای بی در و پیکر اینترنت ناپدید شدند.

یک نفر باید بنشیند تاریخ اینترنت در ایران را بنویسد و تاریخ روابط عاطفی داخل چت ها را. برعکس خیلی ها من فکر نمی کنم ارزشش از نامه های عاشقانه ی پدران و مادرانمان کمتر باشد. یک نفر باید بنشیند زبان چت هایمان را هم توضیح بدهد و آن فینگیلیش نوشتن ها با خلاصه های خاص خودمان. تاریخی که حالا اثری هم شاید ازش نمانده باشد و در قرن بیست و یک جایی در فضای عجیب اینترنت گم شده یا نیست و نابود شده باشد. یک نفر باید بنشیند تاریخ فیلترینگ در ایران را بنویسد. چقدر فراز و فرود که نه، فقط فرود داشت این یکی. آن وقت ها که فیس بوک هنوز فیلتر نبود یا ما در بلاگر و وردپرس می نوشتیم و بعد همه یکی یکی فیلتر شدند. یک سایتی هم بود به نام بالاترین. شاید هنوز هم باشد. به مطالب نمره می دادند و مطالب محبوب تر می آمد بالا و بیشتر خوانده می شد و آنهم فیلتر شد بعدها.

 

توی وبلاگستان پر از آدم های عمیق بود که با مطالبشان دنیا را بهتر شناختم و به خصوص از زن بودن بیشتر خواندم. وبلاگستان دنیایی بود که زن ها می توانستند درباره خودشان بیشتر بگویند کاری که قبلا خیلی کمتر می شد انجام داد. از عشق ها، بوسه ها، ترس ها، محدودیت ها، خشونت های پشت درهای بسته خانه ها، و همه چیزهایی که نمی شد درباره اش راحت حرف زد.

وبلاگستان قسمتی از خاطرات من است و شاید قسمتی از شخصیت مرا هم شکل داده باشد. من واقعا یک عاشق اینترنت هستم به خاطر همین فضای چند صدایی و چند بعدی که به ما داد برای ثبت آنچه نمی شد گفت. برای دادن تریبون به آدم های معمولی. برای پراکندن انواع نظرها و عقاید.

 

بعضی وبلاگ هایی که می خواندم و هنوز هستند یا آدرس جدیدشان را به خاطر همین خاطره بازی پیدا کردم اینجا می گذارم و شاید به تدریج این لیست را کاملتر کنم.

شما هم می توانید از وبلاگ هایی که باهاشان خاطره دارید بگویید و حالشان را بپرسید و ببینید هنوز زنده  اند یا نه.

 

خوابگرد

35درجه

گیس طلا

یک پزشک

 

کمانگیر

ناتور

خواب بزرگ

تجربه های آزاد

آهو نمی شوی بدین جست و خیز گوسپند


در حالیکه کف دستم رو فشار می دم به پیشونیم بهش می گم: سرم خیلی درد می کنه.

 میاد، سرم رو می گیره تو دستاش، پیشونیمو می بوسه.

می گه: بهت گفته بودم چون سیدم، اگه سرت رو ببوسم دردش ساکت می شه؟

بعد تو چشمام نگاه می کنه و می پرسه: دردت خوب شد؟

 تو چشماش نگاه می کنم و می گم: آره ولی نه به خاطر سید بودنت، به خاطر اینکه تو، همون آدمی هستی که من تو این دنیا از همه بیشتر دوستش دارم.


دیشب بعد از مدت ها یاد وبلاگ هایی کردم که خیلی سال پیش می خواندمشان و همین طور وبلاگ های سابق خودم. خیلی عجیب است که انسان در برابر گذشته اش قرار بگیرد. یک زمانی به ما می گفتند آن دنیا که رفتید اعمالتان مثل فیلم برایتان پخش می شود و کارهای بدتان را بهتان نشان می دهند. آن وقت ها کمی غریب بود، حالا اما با وجود اینترنت خیلی هم عجیب نیست به خصوص وقتی اینهمه ردپا از خودت باقی گذاشته باشی، افکار و طرز فکر و عواطفت را می توانی در چندین سال پیش ببینی. می بینی برعکس آنچه فکر می کنی خیلی هم عوض نشده ای و برخی اعتقادات و حرفهایت همان هاست که قبلا هم داشته ای یا از پختگی و درستی برخی حرف هایی که در جوانی و خامی زدی تعجب می کنی و چقدر به دلت مینشیند.

دنیای وبلاگستان قبلا دوست داشتنی تر و عجیب تر بود. الان خیلی ها به اینستاگرام و تلگرام کوچ کرده اند. قبلا یک رازآلودگی در این دنیا بود و یک عمق بیشتر. آدم ها از زوایای پنهان زندگی هاشان یا عقایدشان بیشتر می نوشتند. نوشته ها بلندتر و جذاب تر و پخته تر بود، تحلیل های بیشتری داشت و برایش وقت بیشتری گذاشته شده بود.

دیشب به  وبلاگ 35 درجه سر زدم. آن وقت ها از روابط عاطفی و جنسی اش می نوشت و چقدر خوب می نوشت.  تعجب کردم که هنوز همانجاست. یک مثلی درباره رفقای خوب هست که مثل ستاره توی آسمان هستند حتی اگر ما آنها را نبینیم. آنها همانجایند و هر وقت لازمشان داشته باشیم به کمکمان می آیند. داستان بعضی وبلاگ ها هم انگار اینطوری است برای منی که یک زمانی تفریحم خواندن وبلاگ های مختلف بود. خوابگرد هنوز هم هست خدا رو شکر. آن وقت ها غیر از مطالب خودش از لینک هایی که می گذاشت چقدر مطالب خوب می خواندم. آق بهمن رفت به اینستاگرام با اسم واقعیش. یادش بخیر توی ماجراهای 88 خبرها را از وبلاگش می گرفتیم وقتی هنوز هیچکدام از این شبکه های اجتماعی نبودند و ما در استرس دانستن با بسته شدن همه راه های خبر به غیر از وبلاگ او جای دیگری نداشتیم برویم. به گیس طلا هم سر زدم یک سال است چیزی ننوشته لابد جای دیگری دارد می نویسد. از نوشتنش مطمئنم، آدمی که به نوشتن معتاد است نمی تواند کلا ننویسد.  خیلی وبلاگ ها هم یا نیست و نابود شدند یا مثل خانه ارواح آخرین تاریخ به روز رسانی شان متعلق است به چند سال قبل. از تاریخ به روزرسانیشان یک ترس مبهم من را فرا می گیرد. گاهی فکر می کنم اگر صاحب یک وبلاگ بمیرد هیچوقت از مرگش با خبر نمی شویم ،مگر اینکه معروف باشد و با اسم خودش بنویسد.

خیلی سال پیش یک وبلاگ هم بود به نام من پیامبرم، فکر کنم همین بود. دانیال نامی می نوشتش. دلنشین و شاعرانه بود. اصلا آدرس ویلاگش یادم نیست که بدانم هنوز هست یا نه. آدم فکر نمی کند سال ها بعد ممکن است روزی دنبال وبلاگی که دوستش داشته بگردد. اصلا آدم به تغییرات زمانه فکر نمی کند. مثل ماجرای نوار کاست و سی دی و دی وی دی و فلش و پادکست است. کی ممکن است از قبل به اینهمه تغییر فکر کرده باشد. اما اتفاق می افتد و ما هم کم کم با آن سازگار می‌شویم. دنیای اینترنت هم همینطور است. اینترنت دایال آپ با آن صدای عجیب وصل شدنش و سرعتی که آن وقت ها خیلی نمی فهمیدیم کم است و خیلی سایت ها که فیلتر نبود و بعدتر فیلتر شد و شبکه های اجتماعی جورواجور از یاهو سیصد و شصت و اورکات تا حالا که رسیده ایم به واتس اپ و اینستاگرام. یک چیز دیگری هم بود به نام گوگل رید که فید وبلاگ هایی که دوست داشتیم می ریختیم آنجا و در زمان فیلتر شدن بلاگر و وردپرس خیلی به دادمان رسید و هیچوقت نفهمیدم گوگل چه مشکلی باهاش پیدا کرد که حذفش کرد. آن وقت ها در یاهو چقدر چت می کردیم و حیفم می آید از خیلی از مکالمه هایی که نمی دانستم باید نگهشان داشت و در فضای بی در و پیکر اینترنت ناپدید شدند.

یک نفر باید بنشیند تاریخ اینترنت در ایران را بنویسد و تاریخ روابط عاطفی داخل چت ها را. برعکس خیلی ها من فکر نمی‌کنم ارزشش از نامه های عاشقانه ی پدران و مادرانمان کمتر باشد. یک نفر باید بنشیند زبان چت هایمان را هم توضیح بدهد و آن فینگیلیش نوشتن ها با خلاصه های خاص خودمان. تاریخی که حالا اثری هم شاید ازش نمانده باشد و در قرن بیست و یک جایی در فضای عجیب اینترنت گم شده یا نیست و نابود شده باشد. یک نفر باید بنشیند تاریخ فیلترینگ در ایران را بنویسد. چقدر فراز و فرود که نه، فقط فرود داشت این یکی. آن وقت ها که فیس بوک هنوز فیلتر نبود یا ما در بلاگر و وردپرس می نوشتیم و بعد همه یکی یکی فیلتر شدند. یک سایتی هم بود به نام بالاترین. شاید هنوز هم باشد. به مطالب نمره می دادند و مطالب محبوب تر می آمد بالا و بیشتر خوانده می شد و آنهم فیلتر شد بعدها.

 

توی وبلاگستان پر از آدم های عمیق بود که با مطالبشان دنیا را بهتر شناختم و به خصوص از زن بودن بیشتر خواندم. وبلاگستان دنیایی بود که زن ها می توانستند درباره خودشان بیشتر بگویند کاری که قبلا خیلی کمتر می شد انجام داد. از عشق ها، بوسه ها، ترس ها، محدودیت ها، خشونت های پشت درهای بسته خانه ها، و همه چیزهایی که نمی شد درباره اش راحت حرف زد.

وبلاگستان قسمتی از خاطرات من است و شاید قسمتی از شخصیت مرا هم شکل داده باشد. من واقعا یک عاشق اینترنت هستم به خاطر همین فضای چند صدایی و چند بعدی که به ما داد برای ثبت آنچه نمی شد گفت. برای دادن تریبون به آدم های معمولی. برای پراکندن انواع نظرها و عقاید.

 

بعضی وبلاگ هایی که می خواندم و هنوز هستند یا آدرس جدیدشان را به خاطر همین خاطره بازی پیدا کردم اینجا می گذارم و شاید به تدریج این لیست را کاملتر کنم.

شما هم می توانید از وبلاگ هایی که باهاشان خاطره دارید بگویید و حالشان را بپرسید و ببینید هنوز زنده  اند یا نه.

 

خوابگرد

35درجه

گیس طلا

یک پزشک

 

کمانگیر

ناتور

خواب بزرگ

تجربه های آزاد

آهو نمی شوی بدین جست و خیز گوسپند


سالهای کودکی و نوجوانی خجالتی و درونگرا بودم. البته این دو هم معنی نیستند. خیلی ها فکر می کنند خجالتی ها درونگرا، و درونگراها خجالتی‌اند درحالیکه وماً اینطور نیست. اما من هر دو بودم.

خجالتی بودن سخت است، خیلی سخت. خیلی حرف‌ها هست که دلتان می خواهد بزنید اما نمی‌توانید. فکر می‌کنید همه توجهشان به شماست و خودتان را زیر نگاه سنگین دیگران حس می‌کنید. انگار همه شما را زیرنظر گرفته‌اند که چه می‌کنید و چه می‌گویید برای همین گاهی هیچ کاری نمی‌کنید که اشتباه هم نکنید. خیلی وقت‌ها احساستان را بروز نمی‌دهید، اعتراض نمی‌کنید، حتی بازی نمی‌کنید. اینها و خیلی چیزهای دیگر  محدودیت‌هایی هستند که برای خودتان درست می‌کنید. دیگران هم چون از آنچه درون شما می گذرد بی خبرند کمک چندانی نمی‌توانند بکنند.

بچه لاغر اندام بی‌صدایی بودم. همسن و سالانم فکر می‌کردند اتو کشیده و بچه مثبتم. آدم بزرگ ها می گذاشتند به حساب ادب و تربیتم. بزرگترین اشتباه آدم بزرگ ها این بود که فکر می‌کردند بچه ای بهتر است که ساکت‌تر باشد. شاید بیشتر به خاطر راحتی خودشان بود یا تربیت خانواده هایشان در زمانه ای که بزرگ و کوچک خیلی مهم بود و بزرگتر هر چه هم می‌کرد به خاطر بزرگی‌اش باید بهش احترام می‌گذاشتند. هرچه بود به بچه اینطور القا می‌کردند که تو خوبی چون ساکتی، چون سوالی نداری، چون اعتراض نمی‌کنی. تو خوبی که هر چه گفتند می‌گویی چشم. تو خوبی که بازی پرسروصدا دوست نداری، تو خوبی که بلند نمی‌خندی، بلند حرف نمی زنی، و نمره انضباطت همیشه بیست است.

من همین‌طوری هم می‌ترسیدم دستم را سر کلاس‌ها بلند کنم. می ترسیدم سوال احمقانه‌ای بپرسم. می‌ترسیدم فقط من باشم که این موضوع را نفهمیده و سوال می‌کند. اما این اخلاق بزرگترها هم مزید بر علت شد. یادم هست توی کلاس زبان معلمی داشتیم که بچه‌های دیگر را وقتی سوال می پرسیدند تشویق می‌کرد که مثل من باشند ببینید فلانی رو سوال نمیپرسه» به همین بیشعوری! البته خیلیهای دیگر هم لازم نبود بگویند که از سوال خوششان نمی‌آید، رفتارشان نشان می‌داد.

بزرگترها خیلی بچه ها را دست کم می‌گیرند. فکر می‌کنم آن وقت ها خیلی چیزها را می‌فهمیدم. می‌فهمیدم در فلان زمان وضع مالی‌‌مان خوب نیست و چیزی نمی‌خواستم. هیچوقت اصرار نمی‌کردم چیزی برایم بخرند یا بهم پول توجیبی بدهند. دلیل این یکی خجالتی بودنم نبود به خاطر فهمیدن اوضاع مالی خانواده بود. اما این را خانواده نمی‌فهمید چون درونگرا بودم و آنچه از مغزم می‌گذشت را نمی‌گفتم، ناراحتی‌ها، سوال‌ها، و چیزهایی که دوست داشتم داشته باشم. خیلی وقت ها فکر می‌کردم خانواده خودش مشکلاتی دارد و من نباید چیزی به آنها اضافه کنم. این تفکر خطرناکی برای یک بچه است همانطور که برای من بود و باعث شد اتفاقات بدی را که در بچگی برایم افتاد به خانواده نگویم.

 از همان وقت ها دوستانم کتاب‌ها بودند. حتما اگر اینترنت در زمان بچگی من بود یکی از بهترین دوستانم می شد. برای مشکلاتم دنبال راه حل بودم و راه حل ها را توی کتاب ها پیدا می کردم. مثلا نوجوان که بودم آن‌قدر از خجالتی بودنم به ستوه آمدم که توی نمایشگاه کتاب کتابی خریدم درباره اعتمادبه‌نفس. کتاب تمرین هایی داشت که انجام دادنش برایم خیلی سخت بود اما شروع کردم. مثلا همیشه توی کلاس درس ردیف های سه و چهار می نشستم تا در دید معلم نباشم. کتاب گفته بود بروم ردیف اول بنشینم، نشستم. از نگاه کردن توی چشم آدم ها موقع حرف زدن می‌ترسیدم، کتاب گفته بود وقت حرف زدن توی چشم آدم ها نگاه کنم، به نظرم سخت ترین کار دنیا بود اما همین کار را کردم. خلاصه یکی یکی تمرین ها را انجام دادم و از خودم آدم دیگری ساختم. امروز خیلی ها باور نمی کنند روزی نمی‌توانستم هنگام وارد شدن به اتاق بلند سلام کنم یا برای اینکه با معلم چشم در چشم نشوم پشت دیگر شاگردها پنهان می شده ام.

این عادت کندوکاو مهمترین و بهترین چیزی است که به من رسید. به نظر خودم دلیلش ترکیب روحیه خجالتی و درونگرایم با موهبت داشتن  پدر و مادری بود که خانه را پر از کتاب کرده بودند و همیشه تشویقمان می کردند به خواندن و هیچوقت ما را از خواندن هیچ کتابی منع نکردند. پس این‌گونه من بارها توانستم خودم را نجات دهم و بعدتر توانستم قلبم را به روی دوستانی باز کنم و کمک بخواهم. کمک خواستن هم مهارتی بود که توانستم به تدریج به دست بیاورم.

همه ما با همه داشته هایمان، با وجود همه آنهایی که دوستمان دارند و دوستشان داریم جایی در قلبمان تنها هستیم. همه ما در تنهایی قلبمان می‌دانیم که همیشه آنکه بیشتر از همه باید هوای ما را داشته باشد خود ماییم. وقتی سن آدم به عددی می‌رسد که می تواند بیست سال پشت سرش را به یاد بیاورد و تحلیل کند، زندگی خیلی عجیب به نظر می رسد. همه آنچه که تاب آورده ایم، شجاعتی که به خرج داده ایم و تغییری که کرده‌ایم می تواند ما را به آینده امیدوار کند. می تواند این احساس را به ما بدهد که همیشه می شود برای خود کاری کرد و این خاصیت زندگی است که بیشتر از آنچه فکر می‌کنی هستی و می‌توانی از تو کار می کشد.

 


بعضی ها در زندگیشان به تنهایی به اندازه صدها نفر کار کرده اند. ایرج افشار یکی از آنهاست. بسیاری از مقاله‌ها و کتاب‌های به دردبخوری که باعث شناسایی و حفظ فرهنگ ایران شده‌اند به کوشش او جمع آوری یا نوشته شده است.

آدم از خودش خجالت می‌کشد.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها